ختنه
پسر گلم
روز پنج شنبه 1392/05/10 یه روز خاص برا تو بود....
روز ختنه کردنت روزی که مسلمون واقعی شدی....
پریروز با بابات و مادربزرگ بردیمت و اون دودول کوچولوتو ختنه اش کردیم.البته من موقع عمل پیشت نموندم آخه دلم طاقت نمیاورد واسه همون رفتم بیرون.اما از همون بیرونم صدای گریه هات دلمو ریش ریش میکرد.هی دعا میکردم که زودتر تموم شه و تو هم دیگه گریه نکنی.یه ربع نیم ساعتی طول کشید تا بابایی اومد بیرون و گفت که بیا تو تموم شد.
قربون شکل ماهت برم جوجوی من.
بعدش ازونجا رفتیم خونه مادربزرگت که به کمک اونا بتونم یکی دوساعتی از تو مراقبت کنم و خدای نکرده اتفاقی برات نیفته آخه مامانیت یه کم ترسوئه...خوب دست خودم نیست روت حساسم. میترسیدم بلد نباشم آرومت کنم توهم بیشتر گریه کنی
شکر خدا یکی دو ساعت بیشتر طول نکشید گریه هات و بعدش تخت گرفتی خوابیدی.شبم برگشتیم خونه خودمون و تا صبح گریه و اذیت نکردی فقط یکی دوبار پاشدی که شیر بخوری.
فدات شم که اینقد خوب و آرومی و تو مواقع سخت هوای مامان رو داری
مامانی انگار از دستمون بدجور عصبانی بودی که اذیتت کردیم ببین با چه اخم و تخمی خوابیده بودی؟تا صبح همین طوری اخمات تو هم بود........
انشالاه دیگه هیچ وقت گذرت به دوا و دکتر نیفته مرد کوچک من