رهامرهام، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

رهام نفس مامان و بابا

خاطره زایمان

1392/3/30 20:24
نویسنده : م.م
577 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم.پسرک شیطون بلای من مامان باز اومد

اومدم برات از دنیا اومدنت بگم.چندروزه میخوام خاطره 22 خرداد رو بنویسم اما سردرد و کمردرد نمیذاشت.امروزم که از صبح شلوغی کردی همش بغلم بودی تا خواستم بذارمت زمین گریه کردی نمیدونم چرا امروز بدعنق شدی اما گوش شیطون کر چند دیقه میشه که خوابیدی  بذار همین الان چندتا عکس بندازم بذارم اینجا ببین چه قد ناز خوابیدی ...

 

خوب بریم سراغ روز تولدت

22 خرداد 1392 مصادف با میلاد مبارک امام حسین صبح ساعت 6.5 به همراه مامان بزرگات و بابایی به طرف بیمارستان شفا که فاصله زیادی هم تا خونمون داره حرکت کردیم.بعد از کارای پذیرش و حساب کتابای اولیه من به همراه مامان جون و بابایی از مامان بزرگ (مامان بابا) خداحافظی کردم و رفتیم طبقه بالا که آماده شم برا عمل.بعد از اینکه بابایی وسایلارو بالا آورد ازمون جدا شد و بدون خداحافظی رفت .خیلی دلم گرفت که بابایی بدون خوش و بش و خداحافظی همونطوری سرشو انداخت پایین رفت.اشک تو چشام جمع شده بود ولی خودمو نگه داشتم که گریه نکنم.

چند دیقه همون بخش منتظر موندم تا خانم دکتر بیاد و بریم واسه عمل که یه لحظه دیدم بابایی همراه مامان بزرگ اومدن پیشم باهام یه کم حرف زدن و با بابایی روبوسی و خداحافظی کردم و دلم آروم گرفت دیگه بیشتر بهشون اجازه ندادن که پیشم بمونن واسه همون زود برگشتن پایین.بعدش دوتا پرستار اومدن با عجله دستمو گرفتن و گفتن باید بریم اتاق عمل برا مامان خودم دست تکون دادم و گفتم دعا کن و رفتم. از بدشانسی اونروز آسانسور بیمارستانم خراب بود و از پله ها رفتیم طبقه بالاتر.رفتم نشستم تو راهرو و منتظر بودم صدام کنن برم تو.چند دیقه طول نکشید که صدام کردن و رفتم داخل اتاق عمل . با اینکه واسه اولین بار بود اتاق عمل میدیدم اما اصلا استرس و ترس نداشتم.همون لحظات یاد خاله ها و مامانای نی نی سایت افتادم و همه کسایی که ازم خواسته بودن دعاشون کنم سعی کردم همه رو یادم بندازم و براشون واقعا از ته دل دعا کردم که به مراد دلشون برسن.

بعدش یه خانومی اومد و فشارمو گرفت و واکسن و سرم بهم زد.وازم پرسید که بی حسی میخوام یا بیهوشی که منم گفتم بی حسی.که کاش بیهوشی رو انتخاب میکردم.الان دارم تاوان اون آمپول لعنتی که انگار اصل نبود رو پس میدم.حالا بگذریم بعدش یه آقا دکتره اومد و آمپول بی حسی رو زد و منم همچنان خونسرد و آروم بودم که همون آقا دکتره گفت چه مریض ریلکس و با دل و جرأتی داریم.چند ثانیه طول نکشید که حس کردم یه چیز خیلی داغ تو پاهام حرکت کرد و کلا از حس خارج شدم وقشنگ متوجه شدم که  بدنم از کمر به پایین کلا کرخت و بی حس شده.بعدش خانم دکتر اومد بالا سرم و یه کم باهام حرف زد و یه پرده کشیدن جلوم که نبینم چیکار دارن میکنن.بعدشم که شروع کرد به بریدن شکمم و تلاش برا خارج کردن تو.فک کنم کلا 10 دیقه بیشتر طول نکشید که صدای گریه تو شنیدم و تو دنیا اومدی.آره فندقم تو با 3200 گرم وزن و 51 سانت قد ساعت 9 صبح روز چهارشنبه 22 خرداد چشم به دنیا گشودی.خانم دکتر به پرستار گفت رهام پهلوان رو نشون مامانش بده که دیدم یه پسر کاکل زری کوچولو رو از پشت پرده نشونم دادن نمیدونی چه حسی داشتم.الانم وقتی یادم میاد گریم میگیره خیلی لحظه شیرینی بود خیلیییییییییییییییییییییی به دلم نشستی میخواستم از ذوق دیدنت پرواز کنم خیلی حس قشنگی بود و همونجا اشک از چشام جاری شد.9 ماه انتظار دیدن روی ماهتو کشیده بودم و اون لحظه انگار همه سختی های دوران بارداری یادم رفت و خدارو واسه سالم دنیا اومدنت شکر کردم.

وای وای وای بیدار شدی و داری گریه میکنی برمیگردم مامانی. بذار ببینم چی میگی .....

آخیییی نازی گلم.یه کوچولو گریه کردی تو بغلم بعد دوباره خوابیدی.

آره داشتم میگفتم  بعد اینکه نشونت دادن تورو بردن به اتاق دیگه منم که همونطوری رو تخت ولو بودم و خانم دکتر داشت دوباره جایی که بریده بود رو میدوخت.که اونم بعد چند دیقه تموم شد ومن از خانم دکتر تشکر کردم ودکتروهمراهاش رفتن و منم با برانکارد آوردن تو راهرو که اونجام بعداز چند دیقه منتظر موندن چندتا مرد اومدن و از 4 طرف برانکارد گرفتن و منو با هزار دردسر از پله ها آوردنم پایین و تو اتاقی که قرار بود بستری بشم پیادم کردن.چشامو که باز کردم مامان بزرگ رو دیدم بالا سرم وایساده و بعدش بابایی و اونیکی مامان بزرگ . بقیه ماجرام که دیگه مربوط میشه به رفت و آمد پرستارا و آمپولا و واکسن های پی در پی که گفتنشون به درد تو نمیخوره.

امیدوارم همه اونایی که نی نیاشون هنوز تو دلشونه صحیح و سالم دنیا بیارن و طعم شیرین مامان شدن رو بچشن.الهی همه نی نی ها زیر سایه مامان و باباشون و لطف خدا خوشبخت شن.

فعلا امروز تا این حد به ذهنم رسیدونوشتم بازم اگه بعدا چیزی یادم اومد که از قلم افتاده میام و اضافه میکنم.

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

عمه حدیث خوشگله
31 خرداد 92 0:42
لذت بردم ، قشنگ نوشته بودین ،چه لحظه ی قشنگی بوده وقتی رهام جون رو نشونتون دادن خدا حفظ اش کنه
الی
7 تیر 92 12:30
میترا جونم خیلی خوب توصیف کردی
ممنون از این که ما منتظرای نی نی رو تو اتاق عمل دعا کردی


همیشه دعاتون میکنم
امیدوارم زودتر مامان شی