رهامرهام، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

رهام نفس مامان و بابا

روزای پاییزی

1392/9/2 20:28
نویسنده : م.م
459 بازدید
اشتراک گذاری

سلام آقا پسرکوچولوی تربچه

 

من اومدم برات بنویسم.اما دلتو خوش نکن ایندفه تعریف و تمجید نیست اومدم گله شکایت بکنم ازدست شلوغیات.

مامانی به خدا خیلی خستم کردی.از وقتی از خونه مامان جون اینا برگشتیم حتی یک روزم آروم نبودی و اذیتم کردی.نمیدونم چرا وقتی جای دیگه هستیم و دروروبرمون شلوغه تو خیلی خوب و آرومی اما وقتی توخونه خودمونیم و میبینی مامانی دست تنهاس از صبح تا شب شلوغی میکنی و باعث میشی مامانی حسابی خسته کوفته بشه بابایی هم که از سرکار برمیگرده خسته اس و چنددیقه بیشتر نمیتونه مواظبت باشه و باز میمونیم من و تو.الان هم که دارم مینویسم رو پاهامی و نق میزنی.

نمیدونم که چرا اینطوری بیقراری میکنی مریض که نیستی آثاری از دندون هم که نیست بیرون هم که تندتند میریم که حوصله ات سر نره اما جنابعالی همش ساز مخالف میزنی باور کن جان مامان به جز وقتایی که خوابی حتی یه دیقه هم یه جا بند نمیشی همش وول میخوری.خلاصه که اعتراف میکنم دیگه از پا دراومدم.جرات ندارم از پیشت برم وای وای چنان جیغ و دادی راه میندازی که انگار چه اتفاقی افتاده.شبام حداقل 4-5 بار بیدارمیشی و به زور دوباره میخوابونمت.

اینارو میگم به دلت نگیریا چون هرروز که میگذره بیشتراز قبل عاشق و وابسته ات میشم و دوستت دارم اما واقعا مامانو خسته میکنی جیگرم.نمیگم شلوغی نکن اتفاقا خیلی خوشم میاد که اینقدر بازیگوش و بلاچه ای نیشخند هرچقدر بخوای باهات بازی میکنم جون مامان فقط گریه نکن.

دیشب مهمون داشتیم و چون بابایی دیر اومد خونه و کل کارامون مونده بود توهم که باز طبق معمول گریه زاری میکردی خواب هم که نداری اصلا منم مجبورا برداشتم بردم همسایه بالایی تا نگهت دارن وما بتونیم یه کم کار بکنیم.دستشون درد نکنه یه کم سرتو گرم کردن.

والا این یه هفته ای اونقد شلوغی کردی که چیزخاصی به ذهنم نمیرسه بنویسم فقط اومدم بنویسم چه روزای سختی رو دارم باتو میگذرونم و تو داری بزرگ میشی وفردا که مردی شدی واسه خودت این روزارو یادتم نمیاد حداقل بذار اینجا بنویسم بلکه یه روزی خودت خوندی ...

البته یه چندتا عکسم هست میذارم

 

 

عاشورا رفته بودیم جلفا و این عکسارو اونجا گرفتیم

باباجون سوار اسب هیئتت کرده بود

 

 

 

خاله مینارو اون روز حسابی خسته کرده بودی

 

 

 

اینجام حیاط خوته باباجون هست و شما برای اولین بارهست برگای پاییزی رو دیدی و داری باهاشون بازی میکنی

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله ی آریسا
3 آذر 92 9:21
رهام کوچولو حسسسابی شیطون شدیا عذاداریتون قبول باشه خاله رو نگاه کن چقدر خسته شده اما منم خاله هستم شاید یه کوچولو خسته بشم اما بازم انرژی داریم برای آریسا و میدونم که شما هم همینطورید عکسات توی برگا خیلی قشنگه
مامان هادی
6 آذر 92 17:23
سلام رهام کوشولو.چقدر جیگر شدی خاله . میبوسمت.راستی گل پسر منم دنیا اومد همچنین همسر شما (ثنا بانو ). مامانی آدرس وبلاگ هادی جونو برامون بفرست تا بریم ببینیم آقا هادیو بوس واسه هادی جونم
مامان شایان(زهرا)
6 آذر 92 19:23
سلام.اخی حتما به خاطر لثه هاشه.شایان هم یه خورده بی تاب شده