روزای پاییزی
سلام آقا پسرکوچولوی تربچه
من اومدم برات بنویسم.اما دلتو خوش نکن ایندفه تعریف و تمجید نیست اومدم گله شکایت بکنم ازدست شلوغیات.
مامانی به خدا خیلی خستم کردی.از وقتی از خونه مامان جون اینا برگشتیم حتی یک روزم آروم نبودی و اذیتم کردی.نمیدونم چرا وقتی جای دیگه هستیم و دروروبرمون شلوغه تو خیلی خوب و آرومی اما وقتی توخونه خودمونیم و میبینی مامانی دست تنهاس از صبح تا شب شلوغی میکنی و باعث میشی مامانی حسابی خسته کوفته بشه بابایی هم که از سرکار برمیگرده خسته اس و چنددیقه بیشتر نمیتونه مواظبت باشه و باز میمونیم من و تو.الان هم که دارم مینویسم رو پاهامی و نق میزنی.
نمیدونم که چرا اینطوری بیقراری میکنی مریض که نیستی آثاری از دندون هم که نیست بیرون هم که تندتند میریم که حوصله ات سر نره اما جنابعالی همش ساز مخالف میزنی باور کن جان مامان به جز وقتایی که خوابی حتی یه دیقه هم یه جا بند نمیشی همش وول میخوری.خلاصه که اعتراف میکنم دیگه از پا دراومدم.جرات ندارم از پیشت برم وای وای چنان جیغ و دادی راه میندازی که انگار چه اتفاقی افتاده.شبام حداقل 4-5 بار بیدارمیشی و به زور دوباره میخوابونمت.
اینارو میگم به دلت نگیریا چون هرروز که میگذره بیشتراز قبل عاشق و وابسته ات میشم و دوستت دارم اما واقعا مامانو خسته میکنی جیگرم.نمیگم شلوغی نکن اتفاقا خیلی خوشم میاد که اینقدر بازیگوش و بلاچه ای هرچقدر بخوای باهات بازی میکنم جون مامان فقط گریه نکن.
دیشب مهمون داشتیم و چون بابایی دیر اومد خونه و کل کارامون مونده بود توهم که باز طبق معمول گریه زاری میکردی خواب هم که نداری اصلا منم مجبورا برداشتم بردم همسایه بالایی تا نگهت دارن وما بتونیم یه کم کار بکنیم.دستشون درد نکنه یه کم سرتو گرم کردن.
والا این یه هفته ای اونقد شلوغی کردی که چیزخاصی به ذهنم نمیرسه بنویسم فقط اومدم بنویسم چه روزای سختی رو دارم باتو میگذرونم و تو داری بزرگ میشی وفردا که مردی شدی واسه خودت این روزارو یادتم نمیاد حداقل بذار اینجا بنویسم بلکه یه روزی خودت خوندی ...
البته یه چندتا عکسم هست میذارم
عاشورا رفته بودیم جلفا و این عکسارو اونجا گرفتیم
باباجون سوار اسب هیئتت کرده بود
خاله مینارو اون روز حسابی خسته کرده بودی
اینجام حیاط خوته باباجون هست و شما برای اولین بارهست برگای پاییزی رو دیدی و داری باهاشون بازی میکنی