رهامرهام، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

رهام نفس مامان و بابا

اتفاقات تازه...

1393/6/16 18:02
نویسنده : م.م
534 بازدید
اشتراک گذاری

((پیشاپیش از طولانی بودن پست معذرت میخوام))

سلام آقا رهام شیطون بلا

خودت میدونی برا چی اینطوری شروع کردم وروجک خان...قهر بله دیگه چون حسابی پرانرژی و بازیگوش شدی و مامانی رو خیلی خسته میکنی...

الان دوستای وبلاگی میگن بچه ها همشون شلوغن رهام قیافه مظلوم و آرومی داره چرادیگه اعتراض میکنی... نه والا این بچه قیافش غلط اندازه ...آخه ازدست انرژی که داره حال و روز خوشی ندارم صبح تا شب درحال ورجه وورجه وشیطنت و خرابکاریه یه دیقه هم یه جا بند نمیشه استراحت بکنه،دیروزم اونقد نق نقو و بدعنق شده بود که آخرسر نشستم قشنگ سیر گریه کردم خندونک.ازشانسم باباییش هم دیراومد خونه تا یه ذره نگهت داره.

زود به زود آب میخواستی ،تشنت نبودا الکی که بگیری بریزی رو فرش یا کف آشپزخونه و بعدش روسرامیک خیس باید کشیک بدم تا با کله لیز نخوری ... تندتندم پاک نمیشدکه... لیوانت حتما باید اونیکه میخواستی باشه پلاستیک قبول نبود که آخرسرم لیوان بابارو زدی شکوندیش و مجبورشدم جارو بکشم.لب به غذا ندادی و همش بغل و بیرون میخواستی هی وسایلای جورواجور آشپزخونه رو نشون میدادی که بدم بهت و نگرفته پرتشون میکردی زمین...اوففففف که چه روزی بودخسته

این چندروزه خیلی خوش به حالت بود.چون همش خونه مادربزرگ مهمونی بود و تو با بچه ها بازی میکردی.خداروشکر دیگه با همه بچه ها زود رابطه برقرار میکنی و مشغول بازی میشی البته بیشتر دوست داری بغل و بوسشون کنی تا بازی..آی شیطون زیبا.خیلی باهوشتر ازقبل شدی هروسیله ای که میبینی زود نشون میدی که کجا و چه کاری باهاش میکنن.مثلا فندک رو برمیداری ومیری گازو روشن کنی،یا اونروز دیدم داشتی اسفنددودکن رو برداشتی و تلاش میکردی دستتو برسونی به اسپنداییکه رو اپن بود پاشدم یه ذره ریختم توش وبردی کنار اجاق که روشن کنم،یاهرجا کلید دیدی زود میری در اتاقو قفل کنی،تامیگم بریم بخوابیم بای بای میکنی و نشونم میدی که ببرمت لامپارو خاموش کنی،وقتی بخوای چیزی رو تایید کنی تند سرتو بالا پایین میکنی یعنی آره سکوت .خیلیم حسودی نسبت به بابایی ،جرات نداریم 2 دیقه کنارهم بشینیم حرف بزنیم تا میبینی تندتند میزنی به سینه بابایی که از پیشم بره و خودت میشینی بغلم خنده .عاشق هندونه و بستنی هستی تا اسمشون بیاد ایکی ثانیه جلوی یخچالی...خوابت هم منظم شده ولی ازبس بدوبدو میکنی زیاد وزنت بیشترنشده.البته خرابکاریاتم کم نیستاااا مثلا دکمه های لباسشویی رو میزنی و روشنش میکنی،زیاد با ظروف شیشه بازی میکنی و تاحالا چندتاشو شکوندی،یادگرفتی تندتند در فریزرو باز میکنی،هرسوراخ سمبه ای پیدا کنی سرک میکشی و اون کله کچلتو میکوبونی به درودیوار.علاقه زیادی هم به ریختن محتویات کیف من داری هرکجا دستت بیفته تا سرسوزنشو باید تخلیه کنی رو زمین... بماند که دیگه با وسایل آرایشی چقد دقیق کارمیکنی دختربودی چیکار میکردی تو...زبان.تنها چیزی که کم کم پیشرفت میکنه حرف زدنته که اونم فک کنم زبونت یه هویی بازشه و جمله بگی به جای کلمه البته خواسته و منظورتو قشنگ با کلمات من درآوردی خودت و اشاره و کارهای خاص میفهمونیاا ولی خوب فعلا به زبون آدمیزاد شبیه نیست حرف زدنت. مخصوصا 3-4 روزه نطقت بیشتر بازشده و تندتند با خودت اونقد بغ وغو وقوغوم موغوم میکنی که سر آدمو میبری.

خلاصه که بدجور غیرقابل کنترل شدی و حسابی خسته میکنی مارو اما با همه این حرفا قربون خودت و شیطنتات میرم که اینهمه شوروحال به خونمون میدی فسقلی زلزله ی من.خدارو صدهزاربار شاکرم برای دادن فرشته معصومی مثل تو.فقط اگه یه ذره شلوغی و بهونه گیریاتو کمترکنی ازت ممنون میشم مامانی.که اونم میدونم محاله غمناک

 

عکسای تازه در ادامه مطلب

 

دهنشو ببین ... انگار واجبه چیپس بخوره

اولین باریکه خودت بستنی چوبی گرفتی دستت و تا آخرشو خوردی

تا اون روز خودم باقاشق لیوانی میدادم... ولی انگار با چوبی خیلی حال کردی

مراسم آش پزون سربازی عمو مهرانت

هرچی اصرار کردم بخوری لب نزدی به آش

بلدشدی با ماوس کارکنی

عاشق حباب بازی هستی

اینجام خودت در تلاش برای حباب ساختنی

یه ذره تند باهات حرف بزنم لباتو ورمیچینی ... این شکلی

پسر ورزشکار من انعطاف بدنیشو به رخ میکشه

4 تا ازحلقه هارو میتونی درست بذاری

این دوتا دختر مهتاب ومعصومه ان مهمونای مادربزرگت که عاشق بازی باشما شده بودن

اینم قسمت نوزادی تختته که توش نخوابیدی و بابایی بازش کرد تا بذاریمت روتخت بزرگترش بلکه اونجا بخوابی... و برای شما جای بازی تازه پیداشد

 

این چندتا عکسم از جاروکشیدن شما  زمان خدابیامرز موهاته

هرچی صدات میکنم نگا کنی خجالت میکشی

 

 

پسندها (5)

نظرات (10)

ارسطو و مامانش( محدثه)
20 شهریور 93 15:57
رهام جونم رو ببین..... چه بامزه بستنی شو خورده بانمک من خوبی مامانش؟؟؟؟
مامان وبابا حسین
20 شهریور 93 19:09
زنده باشی انشالله.ماشالله مرد شدی به به.چه عجب... مشتاق دیدار.کجا بودید این مدت
مامان دینا
21 شهریور 93 19:32
عزیزم رهام جون کارات هم که خیلی باحاله با مو وبدون مو هم خیلی خوش تیپی خاله مامانی رو هم کم اذیت کن خیلی دوستت داریم
مامان هادی
22 شهریور 93 10:43
ایییی جانم.پس رهام گلی هم مثل پسرم حسود تشریف دارن البته پسر من نسبت به مامانیش حسوده و شدیدا بابایی تشریف دارن. مامانیش چاره ای نیست واسه شیطنت بچه ها .به قول همسری من بچه سالم شیطنت میکنه.خدارو شکر که بچه های سالم و شیطونی داریم اره مامی هادی.حسود ازون حسودااااا.اره واقعا خداروشکر واسه داشتنشون.
مامان آنیسا
22 شهریور 93 15:25
اشکال نداره مامانی بچه های شیطون تو بزرگی باهوش میشن ه
افسانه
24 شهریور 93 1:18
با این عکسا واقعاً بهم ثابت شد این بچه چقدر شیطون بلاست...اما باید قدر این لحظاتو بدونیم که دیگه تکرار نشدنیه... بوس برای آقا رهام فدات افسانه جون.
ساجده
24 شهریور 93 9:43
اخی مامانی رو اذیت کردی گل پسر منم یه وقتایی که یسنا خیلی اذیت میکنه گریه میکنم بستنی خوردنشو ببین بوسسسس ایشالا به سلامتی دایی جونت بره و بیاد معلومه آش خوشمزه ای شده عموشه خاله.اره جاتون خالی خیلی آش خوشمزه ای بود
مهناز(مامان ال آی)
24 شهریور 93 20:28
ال آی منم خیلی شیطون شده خوب چیکا کنیم همین یه فسقلی رو داریم دیگه اره مامانیش موافقم.
مُحدثه ツ مامان ارســــــــــطو ツ
25 شهریور 93 1:04
saaaalaaaaam azizam khobi? nini jonetoooon chetore? kam peidaeed pish ma nemiaeed? وای محدثه جون این چه حرفیه ... مگه میشه به دیدن ارسطوجون نیومد.فقط یه مشکلی هست که نمیتونم نظر بذارم اون قسمتی که کد عددی باید وارد کنیمو نمیاره و نظر ثبت نمیشه.
زهرا مامان شایان
29 شهریور 93 1:40
من فدای این پسر شیطون بشم...همه پسرا همینطوری بلا هستن مامانی خودت و ناراحت نکن شیطون گفتی تموم شد؟اوووووف