اتفاقات تازه...
((پیشاپیش از طولانی بودن پست معذرت میخوام))
سلام آقا رهام شیطون بلا
خودت میدونی برا چی اینطوری شروع کردم وروجک خان... بله دیگه چون حسابی پرانرژی و بازیگوش شدی و مامانی رو خیلی خسته میکنی...
الان دوستای وبلاگی میگن بچه ها همشون شلوغن رهام قیافه مظلوم و آرومی داره چرادیگه اعتراض میکنی... نه والا این بچه قیافش غلط اندازه ...آخه ازدست انرژی که داره حال و روز خوشی ندارم صبح تا شب درحال ورجه وورجه وشیطنت و خرابکاریه یه دیقه هم یه جا بند نمیشه استراحت بکنه،دیروزم اونقد نق نقو و بدعنق شده بود که آخرسر نشستم قشنگ سیر گریه کردم .ازشانسم باباییش هم دیراومد خونه تا یه ذره نگهت داره.
زود به زود آب میخواستی ،تشنت نبودا الکی که بگیری بریزی رو فرش یا کف آشپزخونه و بعدش روسرامیک خیس باید کشیک بدم تا با کله لیز نخوری ... تندتندم پاک نمیشدکه... لیوانت حتما باید اونیکه میخواستی باشه پلاستیک قبول نبود که آخرسرم لیوان بابارو زدی شکوندیش و مجبورشدم جارو بکشم.لب به غذا ندادی و همش بغل و بیرون میخواستی هی وسایلای جورواجور آشپزخونه رو نشون میدادی که بدم بهت و نگرفته پرتشون میکردی زمین...اوففففف که چه روزی بود
این چندروزه خیلی خوش به حالت بود.چون همش خونه مادربزرگ مهمونی بود و تو با بچه ها بازی میکردی.خداروشکر دیگه با همه بچه ها زود رابطه برقرار میکنی و مشغول بازی میشی البته بیشتر دوست داری بغل و بوسشون کنی تا بازی..آی شیطون .خیلی باهوشتر ازقبل شدی هروسیله ای که میبینی زود نشون میدی که کجا و چه کاری باهاش میکنن.مثلا فندک رو برمیداری ومیری گازو روشن کنی،یا اونروز دیدم داشتی اسفنددودکن رو برداشتی و تلاش میکردی دستتو برسونی به اسپنداییکه رو اپن بود پاشدم یه ذره ریختم توش وبردی کنار اجاق که روشن کنم،یاهرجا کلید دیدی زود میری در اتاقو قفل کنی،تامیگم بریم بخوابیم بای بای میکنی و نشونم میدی که ببرمت لامپارو خاموش کنی،وقتی بخوای چیزی رو تایید کنی تند سرتو بالا پایین میکنی یعنی آره .خیلیم حسودی نسبت به بابایی ،جرات نداریم 2 دیقه کنارهم بشینیم حرف بزنیم تا میبینی تندتند میزنی به سینه بابایی که از پیشم بره و خودت میشینی بغلم .عاشق هندونه و بستنی هستی تا اسمشون بیاد ایکی ثانیه جلوی یخچالی...خوابت هم منظم شده ولی ازبس بدوبدو میکنی زیاد وزنت بیشترنشده.البته خرابکاریاتم کم نیستاااا مثلا دکمه های لباسشویی رو میزنی و روشنش میکنی،زیاد با ظروف شیشه بازی میکنی و تاحالا چندتاشو شکوندی،یادگرفتی تندتند در فریزرو باز میکنی،هرسوراخ سمبه ای پیدا کنی سرک میکشی و اون کله کچلتو میکوبونی به درودیوار.علاقه زیادی هم به ریختن محتویات کیف من داری هرکجا دستت بیفته تا سرسوزنشو باید تخلیه کنی رو زمین... بماند که دیگه با وسایل آرایشی چقد دقیق کارمیکنی دختربودی چیکار میکردی تو....تنها چیزی که کم کم پیشرفت میکنه حرف زدنته که اونم فک کنم زبونت یه هویی بازشه و جمله بگی به جای کلمه البته خواسته و منظورتو قشنگ با کلمات من درآوردی خودت و اشاره و کارهای خاص میفهمونیاا ولی خوب فعلا به زبون آدمیزاد شبیه نیست حرف زدنت. مخصوصا 3-4 روزه نطقت بیشتر بازشده و تندتند با خودت اونقد بغ وغو وقوغوم موغوم میکنی که سر آدمو میبری.
خلاصه که بدجور غیرقابل کنترل شدی و حسابی خسته میکنی مارو اما با همه این حرفا قربون خودت و شیطنتات میرم که اینهمه شوروحال به خونمون میدی فسقلی زلزله ی من.خدارو صدهزاربار شاکرم برای دادن فرشته معصومی مثل تو.فقط اگه یه ذره شلوغی و بهونه گیریاتو کمترکنی ازت ممنون میشم مامانی.که اونم میدونم محاله
عکسای تازه در ادامه مطلب
دهنشو ببین ... انگار واجبه چیپس بخوره
اولین باریکه خودت بستنی چوبی گرفتی دستت و تا آخرشو خوردی
تا اون روز خودم باقاشق لیوانی میدادم... ولی انگار با چوبی خیلی حال کردی
مراسم آش پزون سربازی عمو مهرانت
هرچی اصرار کردم بخوری لب نزدی به آش
بلدشدی با ماوس کارکنی
عاشق حباب بازی هستی
اینجام خودت در تلاش برای حباب ساختنی
یه ذره تند باهات حرف بزنم لباتو ورمیچینی ... این شکلی
پسر ورزشکار من انعطاف بدنیشو به رخ میکشه
4 تا ازحلقه هارو میتونی درست بذاری
این دوتا دختر مهتاب ومعصومه ان مهمونای مادربزرگت که عاشق بازی باشما شده بودن
اینم قسمت نوزادی تختته که توش نخوابیدی و بابایی بازش کرد تا بذاریمت روتخت بزرگترش بلکه اونجا بخوابی... و برای شما جای بازی تازه پیداشد
این چندتا عکسم از جاروکشیدن شما زمان خدابیامرز موهاته
هرچی صدات میکنم نگا کنی خجالت میکشی