روزهای شیرین 15 ماهگی
سلام
بعدازچندروز لنگرانداختن خونه باباجون(بابای مامان) و استراحت کافی برگشتیم خونه و میخواییم از اتفاقات تازه و کارهای آقارهام بنویسیم.
اولین خبراینکه چندروز پیش یعنی دقیقا 3ام شهریور بابای رهام بعدازتحمل سختی هاومشکلات بسیار در یک کارخونه معتبر استخدام شدن وخداروشکر کلی تو روحیه مون تاثیرخوبی گذاشت.(محمدم انشالاه که همیشه تو همه کارهات موفق باشی و سایه ات بالاسر من و رهام باشه.)
ازخود رهام اگه بخوام بگم گفتنی زیاده ولی خوب خلاصه میکنم :
فندق کوچولوی ما حسابی شیطون و بلا شده و البته شیرین کاریاش بیشتر.هرکاری بکنیم زود تقلید میکنه سرپا میرقصه .دورخودش میچرخه و ملق بازی درمیاره.خیلی مودب و حرف گوش کنه و خودش برای کارای بدوخطرناک سروانگشت اشاره اشو به علامت نه نه نه تکون میده.توی جمع غریبه خیلی ساکت وخجالتی ولی بین خودمونیا زلزله هستش.عاشق شعرخوندن و آهنگای خاله ستاره اس و هرروز باید براش بازکنم هروقتم صفحه مانیتورخاموش بشه خودش میاد ماوس رو تکون میده یا دکمه ای رو میزنه که دوباره نشون بده.یه کاروعادت بدی که پیداکرده مامانی رو کرده پستونک و 24 ساعته باید در دسترس باشم .رهام جونم مامانی اونقد لاغرشدم که نگو... میشه کمی با من مدارا کنی؟؟؟هرکجا سکه یا اسکناس گیرش بیاد همون لحظه سره قلکشه.همه حرفامونو کامل متوجه میشه ،فقط توی حرف زدن چندان پیشرفتی نکرده باز.دندوناشم همون 10 تاس.
کارات تموم شد همچینم خلاصه نشد ...
این چندروزه اتفاق خاصی نیفتاده : مگه سه روز پیش که مامانی برای خرید با مامان جون وخاله مریم رفتن بازار و شمارو سپردن به باباجون(پدربزرگ) که واقعا جای تعجب داشت چون شما نزدیک 4 ساعت پیشش مونده وبازی کرده بودی.یکیشم رفتن به سرعین بود که بدون تصمیم قبلی و یه هویی رفتیم.آخه دیروز به هوای تفریح و بازارگردی رفتیم به طرف زادگاه پدرت ولی از شانس ما همه جاتعطیل و سوت وکور بود میخواستیم برگردیم که من گفتم اگه نزدیکه چطوره بریم سرعین که بابایی هم حرفمو زمین ننداخت ومارو برد سرعین.ساعت 6 رسیدیم و 1 شب هم برگشتیم.ولی خیلی چسبید و بهمون خوش گذشت.شمام کلا توراه خوابیدی و اونجاهم اصلا اذیت نکردی.قربونت بره مامانی
این اواخر عکس چندانی نگرفتیم جز چندتایی که دیروز تو سرعین انداختم ازت که الان برات میذارمشون
بفرمایید آش دوغ سرعین