رهامرهام، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

رهام نفس مامان و بابا

آخرین روزای پاییز 93

1393/9/29 1:17
نویسنده : م.م
405 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

پاییز امسال هم با همه اتفاقات خوب وبدش داره تموم میشه و 2روز دیگه شب یلداست.امیدوارم همه بچه ها روزای خوشی رو کنار خونواده هاشون سپری کرده باشن و فرداهای قشنگ تری در انتظار هممون باشه.

رهام ماهم روزبه روز داره بزرگتروشیرینترودوست داشتنی تر میشه.وبیشتر ما رو وابسته و دلبسته خودش میکنه.

همونطور که تو پست قبلی نوشته بودم اتفاقای زیادی تو این دوسه هفته اخیر رخ داده که سعی میکنم تاجاییکه میتونم بنویسم.

اولین خبر اینکه روز 8 آبان یه مهمونی خیلی شیرین و باحال دعوت بودیم.مهمونی نی نی سایتی والبته قرار وایبری.اونم خونه خاله الهام، مامان نورا خوشگله.خیلی بهمون خوش گذشت خداییش الهام جونم بااینکه اولین دیدارمون بود خیلی تودل برو و مهربون بودن واصلا احساس غربت نکردیم توخونه شون.دوستای رهام که همه هم بنابر قضای روزگار دختربودن ویونا و نفس و ثنا هم اومدن.خاله حمیرا ونیرومرجان هم بودن.خلاصه که اونروز کلی دورهمی خوش گذروندیم.

دومین خبر که متاسفانه خبر بدیه ،زخمی شدن دست بابایی رهام سرکارهست.که اونقد عمیق بود دکترش مجبور شد روز 9 آبان دستشو عمل کنه.وبه خاطرهمین باباجونی 2 هفته تو مرخصی و پیش ما توخونه بود.البته واسه رهام بدنشدااا چون همش بابایی کنارش بود و باهاش بازی میکرد.

وسومین خبرم اینکه روز 19 آبان که دست باباجون بهترشده بود و منم تعطیلی داشتم تصمیم گرفتیم بریم سفر.اونم کجا؟سنندج،خونه خاله مهسا.چندروزی که مهمون آبجی گلم بودیم واقعا سنگ تموم گذاشت و اونجاهم حسابی خوش گذروندیم.

اما ازخود رهام بگم.هرچی بزرگترمیشه اذیت ها و گریه ها جای خودشو به شیرین کاری های تازه وخنده های  ناب میده.غذاخوردنش شکرخدا خیلی خوبه و کمتر غذایی هست که نخوره.همچنان قطره آهن و ویتامین میدیم،سنندج رفتن یه حسن خیلییی خوبی برامون داشت و اونم شیرخوردن رهامه.چندروزی که اونجا بودیم ازروی حسادت یا تقلید نمیدونم هستی(دخترخاله رهام) که با شیشه شیرمیخورد رهام ازدستش میگرفت وخودش میخورد که خداروشکر اینکار چندین بار تکرار شد و ازروزیکه برگشتیم تو شیشه بهش شیرپاستوریزه میدم ومیخوره که مطمئنم شیشه خوردن رهام خیلی به من توکارسخت ازشیر گرفتنش کمک خواهدکرد.تازگیا علاقه خاصی به مدادرنگیا و دفترش پیداکرده و روزی 3-4 برگ رو خط خطی میکنه.عاشق رقصیدنه اونم چه رقصیییی چنان حرفه ای دست وپاهاشو تکون میده که من وباباش هاج وواج نگاش میکنیم فقططط.خونه سازیاشم تقریبا یکی دوساعت مشغولش میکنه ...چنان با دقت و وسواس خاص تر ازقبلاها تکه هارو به هم وصل میکنه که انگار واقعا داره مهندسی میکنه.دیگه اینکه واکسن 18 ماهگی خداروشکربرخلاف ترس واسترس من خیلی راحت گذشت و جز روز اول که پاشو نمیتونست زمین بذاره مورد خاصی نداشتیم و تبم یه ذزه بعضی ساعات داشت که اونم با استامینوفن رفع میشد.

تنها چیزی که میمونه همچنان حرف نزدن رهامه.به جز 5-6 تاکلمه ای که بلده هیچ چیز تازه ای به زبون نمیاره.البته تا دلت بخواد به زبون خودش ماجرا وقصه داره برامون تعریف کنه ها فقط اونچه که ما ازش میخوایم و کلمات بامعنی نمیگه.این مسئله خیلی فکرمو مشغول کرده بود.که بعدازصحبت با مامانایی که بچه شون هم سن رهامه واونام هنوز حرف نمیزنن وهمچنین مشاوره با روانشناس به این نتیجه رسیدم که نگرانیم بی مورده و تا 3 سالگی بچه ها فرصت صحبت کردن دارن و این امر هیچ ربطی به رشد ذهنی و هوش بچه ها نداره.

وای ساعت 1.5 شب شد.فردا کلاس دارم وباید صبح زود پاشم.فعلا پاشم برم فردا میام عکسارم میذارم

 

پسندها (1)

نظرات (0)