رهامرهام، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه سن داره

رهام نفس مامان و بابا

سفر یه هویی

1392/6/27 15:23
نویسنده : م.م
469 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر شیطون من

قبل از هرچیزی بگم امروز چهارشنبه 26 شهریور روز تولده خاله مریمه. این روزو بهش تبریک میگیم انشالاه 120 ساله شی خاله جوووووووووووووووون

اما برم سر اصل مطلب...

روز یکشنبه بابایی قرار بود برای یه کاری با یکی از دوستاش بره تهران ولی انگار برای دوستش مشکلی پیش اومده بود که نتونست با بابات بره واسه همین مجبور شدیم من و تو با بابایی همسفر بشیم تا تنها نره اون همه راه رو.

توی راه خیلی اذیت شدی و مارم اذیت کردی حقم داشتی قربونت برم هم خیلی گرم بود  هم اینکه فعلا کوچیکی و تحمل مسافرت طولانی رو نداری.ولی خوب اولین مسافرت راه دورتم تجربه کردی ...

داخل یه بانک اونقدر گریه کردی که مجبور شدم ببرمت نمازخونه اونجا بخوابونمت اما دریغ از خوااااااااااااب اونقد سروصدا راه انداختی که رییس بانک اومد و بغلت کرد و لالایی میخوند برات خخخخخخخخخخ نیشخند بلاخره به کمک یکی از کارمندای اونجا مثل همیشه آخرین حقه رو (تاب و تکون با پتو) استفاده کردیم و گذاشتیمت وسط چادرنماز اون خانوم و 2-3 تا تکون که دادیم خوابت برد.کارمندای اونجا اونقد خندیده بودن بهت خلاصه که آبرو حیا نذاشتی واسمون دیگه شیطونک... ایناها اینم عکست وسط نمازخونه...

 

 

با اینکه خیلی دوست داشتم بریم بگردیم و خرید اینا بکنیم و حالو هوایی عوض کنیم اما اونقد اذیتمون کردی که حال و حوصله گشت و گذار برامون نموند فقط واسه نهار تو رستوران پارک چیتگر یه کم موندیم اونم ساعت 4-5 بود که داشتیم نهار میخوردیم.از ترسمون که باز بیدارمیشی و گریه میکنی با عجله نهارو خوردیم و مستقیم از اونجا راه افتادیم به طرف تبریز.البته حقم داشتیم همین که به ماشین رسیدیم بیدار شدی... ببین خودتو این همون لحظه اس ... مدرک دارم الکی که حرف نمیزنم داری بروبر نگا میکنی.. اونقد گریه کردی که چشات قرمز شدن ...

 

خلاصه که حسابی بهمون بد گذشت و نفهمیدیم چطوری رفتیم و برگشتیم.... یکشنبه رفتیم دوشنبه شبش خونه بودیم هههههه چه مسافرتییییییی

دیگه پشت دستمو داغ گذاشتم تا من باشم و تورو مسافرت راه دور نبرم.

خونه که رسیدیم گریه هات تعطیل شد و تا چندساعت گرفتی خوابیدی ...

 

حالا بگذریم از این حرفا...

اصلا فدای سرت که نذاشتی بهمون خوش بگذره چشمک

پسرگلم کار تازه ای که یادم رفت بگم اینه که دیگه خودت راحت این ور و اونور غلطت میزنی و برمیگردی و دمر میشی.و رو شیکم که میذاریمت پاهاتو فشار میدی و خودتو به جلو هل میدی .

جیغ و دادات هم زیاد شده و حالا با همه حرف میزنی...

قربون اون خنده ها و حرف زدنات بشم منننننننن

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان آریسا
28 شهریور 92 13:59
همیشه به سفر . تهران بودید به ما هم سر میزدید خوب



فدات خانومی....
انشالاه دفعه بعد...
آریساجوونو ببوس...
مامان كسرا
2 مهر 92 13:31
سلام به رهام ومامان مهربونش ، انگار بچه ها اين جور اذيت كردنا رو دوست دارن پسر منم ازاين شاهكار ها زياد انجام داده عيبي نداره سالم باشن انشاا... با اجازه لينك شدين
افسانه
7 مهر 92 15:27
وای قربونش بشم چه ناز خوابیده
مامی شایان(زهرا)
8 مهر 92 1:15
شما رو لینک کردم.خوشحال میشم به ما هم سر بزنید
خاله
8 مهر 92 18:48
مامانی وب دختری منم آپه بدو بیا.....................................