رهامرهام، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

رهام نفس مامان و بابا

روزهای پاییزی ما

1393/8/10 12:17
نویسنده : م.م
1,085 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بر تک تک دوستای گلمون

با یه تاخیر نسبتا زیاد اومدیم تا از رهام و کاراش بگیم.

رهام کوچولوی شیطون بلای ما یکی دوهفته ای هست که خیلی پسر منطقی و آروم و بسیارحرف گوش کنی شده و دیگه اصلا اصلا اذیت نمیکنه مامانی رو.خیلی از ساعات روز رو به بازی با خودش و مخصوصا آشپزی میگذرونه .یکی از غذاهاش همین آش هست که فعلا موادشو نریخته خنده بهترم هست که عکس غذاهای آماده شدشو نذارم چون کلا از آشپزی و غذاخوردن میفتید

تازه میچشه ببینه نمکش کم نشده باشه خخخخ

و بیشتر اوقاتم کمک دست مامانش میشه هرچی بهش بگم واسم میاره.با اینکه هوا خیلی سرده و ما

نمیتونیم بیرون بریم ولی آقارهام زیاد بی تابی نمیکنه و کنارمامان و بابایی روزای کسل کننده پاییزی رو میگذرونه.

فدای اون خنده قشنگت بشه مامان،که با هیچ چی عوضش نمیکنم

ازکارای تازه رهام اگه بگم اینکه قایم موشک بازی رو خیلی دوست داره و تا میگم میخوام رهامو بگیرم بخورم میدوئه پشت کمدش قایم میشه و منتظر میمونه تا من برم پیداش کنم.تا مداد یا خودکاری دستش میفته درودیوارو خط خطی میکنه.هرچی بهش دفتر وکاغذ میدم خوشش نمیاد رو اونا بنویسه ولی عاشق اینه که سرپا وایسه و رو دیوارارو بنویسه.واسه همین تصمیم گرفتم وایت برد کوچیکی براش رو دیوار نصب کنم.اینم سندش

همه اسباب بازیای چیدنی و جورکردنیشو کامل یاد گرفته و روزی چندین بار میچینه و به همشون میزنه.مخصوصا حلقه هارو کلی با ذوق روهم میذاره وتموم که شد ازم میخواد تشویقش کنم.

این برج رو خودت تنهایی ساختی مهندس کوچولو

درطول روز چندبار هم باهم دیگه میشینیم و صحبت میکنیم نمیدونم چی میگی ولی به زبون خودت و با حرکت دستت و اشاره به اینور و اونور کلی باهم اختلاط میکنیم اونقدم خوشت میاد و احساس بزرگی میکنی که نگو.بعضی وقتام وسط صحبت یه هو پامیشی میری رو مبل مثل آدم بزرگا میشینی و دستاتو میذاری رو هم و صحبتاتو ادامه میدیخنده وااااااااای مونو میگی ... اون لحظه ها به زور جلوی حنده مو میگیرم تا رشته کلام از دستت خارج نشه و حواست پرت نشه.این یکی از جلسات گفتگوی من وشما بود که بلافاصله ازت عکس گرفتم

خیلی دنیای قشنگی داری مامانی و با این دنیای شیرینت برا من و بابایی لحظه های خوب و تکرار نشدنی رو به وجود میاری با هربار کار تازه ای که انجام میدی کلی روحیه میگیریم و امیدوار به روزای بهتر و شیرینتر.خدا هیچ خونه ای رو بدون بچه نذاره که واقعا بچه ها نعمت وصف ناپذیر خدا هستند.

به هرکدوم از وبلاگ دوست جونای رهام که سرمیزنم میبینم که همه نوشتن بچه هاشون شکر خدا باهوشن و زرنگ.ماشالاه بچه های این دوره زمونه همشون باهوش هستند نمیدونم ماها خودمون که بچه بودیم تا این حد هوش و ذکاوت داشتیم یا نه  البته یه چیزایی مامانامون بهمون میگن ولی خوب اون زمون کجا و الان کوجااااااا. رهام خیلی زود همه چیرو یادمیگیره البته به صورت تجربی یعنی من یادش نمیدم خودش با یه بار دیدن وتجربه کردن عینی یادمیگیره یه کارایی میکنه که من واقعا تعجب میکنم و میگم چقد باهوشه این رهامخندونک یه نمونه اینکه یه بار وقتی داشتی آب بازی میکردی کف آشپزخونه خیس شد وتواومدی رد بشی که پات سر خورد وافتادی زمین ازاونموقع تاحالا هرجا یه ذره آب ببینی ریخته باشه یا خیلی با احتیاط ازکنارش ردمیشی یا صدام میکنی که برم خشک کنم اونجارو وتورو رد کنم ازروش. البته مامانی بهت بگما من خودمم از تعریف تمجیدایی که مامان و بابای خودم میکنن شنیدم که خیلی زرنگ و باهوش بودم بچگیام و همیشه هم شاگرد ممتاز بودم و  تا  الانم که شکر خدا به هرچی خواستم رسیدم اینارم میگم که فردا بزرگ شدی و خوندی بدونی چه مامان زبروزرنگی داشتی زبان  چه کنیم خوب به خودم رفتی دیگه. الانه که باباییت بخونه و حسودی کنه و بگه اومدی از خودت تعریف کنی  خلاصه که مامان و بابا هردو باهوش و زرنگن چشمکو شما ثمره عشق مایی و ازخون و دل و احساس مایی عزیزم.هر روز که میگذره بیشتر وابسته و دلبسته ات میشیم تکدونه ستاره زندگیمون.امیدوارم بزرگ و بزرگتر بشی و پله های ترقی رو یکی یکی بالا بری و فقط قصد ادامه تحصیل داشته باشی و فعلا هم قصد ازدواج نداشته باشی خخخخخخخ

فقط یه اخلاق بدی که داری اینه که زیادی وابسته مامان و بابایی و پیش هیشکی نمیمونی و بغل کسی نمیری

توی مجالسی که شلوغ وپرسروصدا باشه خیلی بیقراری و اذیت میکنی و نمیذاری نفس بکشیم . همین چندروز پیش تولد پسرعمه سبحانت بود که نذاشتی مامانی بهش خوش بگذره تا آخر مراسم  از بغلم تکون نخوردی و خودتم نرفتی با بچه های دیگه بازی کنی .مامانی این عادتم ترک کنی ها میشی خیلی عالی میشه.این عکسا رو روز تولد گرفتم ببین همش تو بغلی...

اینم خود سبحان کوچولو که تولدش بود.ایشالاه 120 ساله بشی زن دایی

با بابایی هم جفت جفت شدید و وقتی من مدرسه هستم دوتایی میمونید و اگه باباجونت کاری داشته باشه کناردستش هستی و باهاش اینورواونور و اداره هارو میگردی .خوبه از الان داری یاد میگیری مرد بودن رو خندونک.

ماه محرم پارسال یادش بخیر که رهام جونم 6 ماهه بود و بردمش مصلا برا همایش شیرخوارگان چقد زود میگذره و یک سال ازون روز گذشته و امسال هنوز فرصت نکردیم بریم بیرون و هیئت ها و دسته های سینه زنی رو نگا کنیم آخه بابایی از اول محرم شیفت شب بوده و ما تنهایی شبا نتونستیم بیرون.البته از امشب دیگه بابا خونه هست و مارو میبره نگا کنیم و رهام کوچولو که یاد گرفته سینه بزنه میره همراه عزادارای دیگه سینه زنی کنه.

اینجا داری سینه میزنی

جوجه کوچولوی شیطون مامان ,اونقد دوست دارم برات بنویسم و قربون صدقه ات برم و از خوبی ها و شیرین کاریات تعریف کنم و لحظه لحظه های زندگی کنار تورو ثبت کنی تا بزرگ شدی و خوندی بدونی چیکارا میکردی چطور دلبری میکردی و چطور قد کشیدی و چطور  وچه جور و کجا و چی های زیاده دیگه ،که چیزی جا نمونه، اما همه رو نمیشه نوشت آخه هم فرصتش نیست هم اینکه اونموقع باید مطالبمون رمزدار بشه که حوصله دوستای خواننده وب سر نره.واسه همین  تموم میکنم پرحرفیمو و فقط اینو میگم که مثل همه مامانای دنیا که بچه هاشونو دوست دارن منم عاشق تو هستم .مخصوصا عاشق یه اخلاق خیلی خیلی خوبی که داری و اونم حرف گوش کن بودنته وااااااااااااااای مامانی من تو عمرم بچه ای ندیدم که تو این سن اینقد به حرف مامان باباش گوش کنه.هرچی میگم گوش میدی هرجا میگم میشینی هرجا میگم میری به هرچی بگم  دست نزن نمیزنی فکرمیکنم این رفتارت نشونه درک بالات باشه و لجباز نبودنت شکر خدا .البته بعضی وقتا قهر میکنیا که اونم طبیعیه منم باشم یه چیزی بخوام و ندن قهر میکنم خوب زبانخلاصه با این حرف گوش کردنات دلمو بیشتر بردی فندق کوچولو.امیدوارم تا آخر همینطوری مودب و خوش اخلاق و حرف گوش کن بار بیای عزیززززززززززم.بوس

طبق معمول پرحرفی کردم.ولی میدونم بزرگتر که شدی از خوندن این همه جزییات و مسایلی ریزی ( که شاید واسه خیلی ها  بی خودی و بیهوده بیاد )  دوران کودکیتو بیشتر و بهتردرک میکنی و لذت میبری از خوندن خاطرات بچگی ات. خودم که اونطوریم.دوست دارم بدونم بچگی هام چطور بودم.

 

حالا بریم سراغ چندتا عکس دیگه

 

 

عاشق رانندگی شدی.ببین باچه ژستی فرمان رو گرفتی ...

اینجا آشپزخونه بودم و برگشتنی شاهد این صحنه جالب شدم .خلال دندونارو ازکشو درآورده بودی و اینطوری بانظم چیده بودی رومیز تلویزیون.

تولد تموم شده رهام تازه یادش افتاده بازی کنه

 

پسندها (4)

نظرات (8)

مامان علی
12 آبان 93 9:59
وای جه نازه.....بخورمش الهی.رانندگیشو....نقاشی هاشو...قابلمشو...اداهاش..جووونم الهی ...ماشالله هزار ماشالله. ..بووووووووش.واسش اسپند دود کن عجله نکن مامان خانوم همین امروز فرداست که علی کوچولو ه درودیوارارو خط خطی بکنه و اداهای بیشترازین دربیاره ممنون از اومدنت.
سارا(مامان یسنا کوچولو)
12 آبان 93 23:56
سلام عزیز دلم.قربون اون شیرین کاریهات برم جیگملی...شیطون بلا از رو ماشین نیفتی.چقدر قشنگ خلال دندونا رو چیدی.افرین به تو نانازی. مامانی اگه نمیتونی کامنت بزاری با اینترنت اکسپلور وارد شو.شاید تاثیر داشته باشه.بوووووووووووس واسه رهام جون و مامان گلش. چشم عزیزم با یه مرورگر دیگه میام.میسی که بهمون سر زدید
بابای رهام
13 آبان 93 21:37
سلام عزیز ودردونه بابا.امیدوارم همیشه سلامت باشی.فقط دوست دارم
مامان طاها و رها
14 آبان 93 9:10
كسی كه گرفتاری و اندوه مؤمنی را برطرف كند و او را آسوده كند، خداوند گرفتاری و اندوه دنیا و آخرت را از او رفع می كند. امام حسين عليه السلام
ساجده
15 آبان 93 17:09
الهی عزیزم ازاون آش هم برا من درست میکنی فک نکنم با مذاقتون جور دربیاد خاله
زهرا مامان شایان
17 آبان 93 1:48
سلام.این رهام کوچولوی ما عشششقه...بووووس واسه رهام جون مرسی خاله جونم/خودتونو عشقه
صادقی
20 آبان 93 20:09
محدثه، مامان ارسطو
21 آبان 93 23:33
سلام عزیزم عکسای قشنگی هستن خدا حفظش کنه رهام جونو ممنون خاله جونم