رهامرهام، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

رهام نفس مامان و بابا

4 ماهگی(پست موقت)

  رهامم قندم عسلم شیرین شیکرم جوووووووووووووووووونم     4 ماهه شدنت مبارک          مامانی نه تو حالت خوبه به خاطر واکسن 4 ماهگیت نه من به خاطر دندون دردم به خاطر همین بعدا میام پست جدیدو میذارم همراه با عکسای جدیدت   ...
22 مهر 1392

بازم فندق

سلام عسل مامان عزیزم بعداز سعی و تلاش فراوون الان(6 بعدازظهر) تونستم بخوابونمت و بیام سر وبلاگ.. از 10 صبح یکسره بیدار بودی عزیز دلم تو داری همینجوری بزرگ و بزرگتر میشی ومنم هر روز بیشتر از قبل بهت وابسته میشم.امروز دقیقا 3 ماه و 20 روزه دارمت و خدارو به خاطر داشتنت شاکرم.رهامم چندروزه که بد خواب و نق نقو شدی.شبا تا 2.5 یا 3 بیداری و گریه میکنی.خوابت میادا ولی نمیدونم چرا لج میکنی و نمیذاری مامان و بابا بخوابن.خنده هات بیشتر شده و حسابی جیغ و داد میکنی البته خنده هاتم دیگه تبدیل به قهقهه میشه وقتی ذوق میکنی.و اینکه کارم شده آب دهنتو پاک کردن همش دستمال به دستم که چشمه دهن شمارو جمع کنم.صبح تا شبم داری انگشتاتو میخوری اونم با چه ولعی بعضی...
10 مهر 1392

سفر یه هویی

سلام پسر شیطون من قبل از هرچیزی بگم امروز چهارشنبه 26 شهریور روز تولده خاله مریمه. این روزو بهش تبریک میگیم انشالاه 120 ساله شی خاله جوووووووووووووووون اما برم سر اصل مطلب... روز یکشنبه بابایی قرار بود برای یه کاری با یکی از دوستاش بره تهران ولی انگار برای دوستش مشکلی پیش اومده بود که نتونست با بابات بره واسه همین مجبور شدیم من و تو با بابایی همسفر بشیم تا تنها نره اون همه راه رو. توی راه خیلی اذیت شدی و مارم اذیت کردی حقم داشتی قربونت برم هم خیلی گرم بود  هم اینکه فعلا کوچیکی و تحمل مسافرت طولانی رو نداری.ولی خوب اولین مسافرت راه دورتم تجربه کردی ... داخل یه بانک اونقدر گریه کردی که مجبور شدم ببرمت نمازخونه اونجا بخوابونمت...
27 شهريور 1392

اولین عروسی

مبارکه مبارک چی مبارکه؟خوب 3 ماهه شدن رهام جون و عروسی آیداجون مبارکه پریروز همزمان با سومین ماهگرد تولدآقا رهام جشن عروسی دخترخاله مونم بود و حسابی بهمون خوش گذشت. پنج شنبه 21 شهریورماه 1392 آقا رهام برای اولین بار توی یک جشن عروسی شرکت کرد.همش میترسیدم بیقراری کنی یا اذیت شی و وسط مراسم مجبور شم برگردم خونه اما خداروشکر پسرخوبی بودی فقط یکی دوبار تو تالار گریه کردی و یه کمم موقع شام اونم به خاطر این بودکه خوابت میومد و سروصدای زیاد نمیذاشت بخوابی که با استفاده از تکنیک خاص (تاب پتو : گذاشتن آقا رهام وسط چادرمامان جون و تکون دادن از دوطرف مثل ننی) به کمک خاله مریم خوابوندیمت.باید این عادتو ترک کنیاااااا چون نی نی کوچولوهای تو سالن همه...
23 شهريور 1392

سرماخورده گی

بازم سلام عزیز دل مامان رهام جونم تو پست قبلی نوشته بودم که انگاری داری دندون میاری اما دیروز حالت خیلی بد شد و تب کردی بردیمت دکتر و فهمیدیم حدسمون اشتباه بوده و تو متاسفانه سرماخوردی.الانم حالت زیاد خوب نیست و خیلی بی حالی.این اولین باره که تو سرما میخوری جیگرم.امیدوارم زوده زود خوب شی و دیگه هم سرما نخوری... قربونت برم باز داری گریه میکنی من دیگه برم
20 شهريور 1392

حمام

سلام گلم... شبت به خیر الان 12.5 شبه و تو روبروم نشستی و داری حرف میزنی.البته با گریه و ناله.فک کنم داری دندون درمیاری هرکی هم میبینه میگه علایم دندون درآوردنه مث اسهال و آب بیش از حد دهنتو دمای زیاد سرت... حالا بگذریم انشالاه که زودتر دربیاد و تو اذیت نشی.فقط اومدم بگم که امروز برای اولین بار خودم بدون کمک کسی بردمت حموم.آخه تا امروز مامان بزرگ (مامان بابایی) می اومد و حموم میبرد تورو. اینم عکست بعد از حمومه... عافیت باشه قندعسلم     ...
19 شهريور 1392

روزمره گی هامون

سلام فندقم خیلی وقته برات چیزی ننوشتم عزیزکم واسه اینکه چندروزه بدجور بیقراری و اذیت میکنی و اکثر ساعات روزو به خاطر دل دردات و نفخ شکمت گریه میکنی واسه همینم زیاد وقت و حوصله نمیکنم بیام نت.الانم با هزار زحمت خوابوندمت و اومدم.. اما خوب ازاین حرفا گدشته خیلی شیرین و خوردنی شدی عسلم..... از کارایی که تازه گی ها میکنی بگم اول از همه اینکه همش دوست داری باهات حرف بزنم زل میزنی تو چشمام و میخوای که با زبون خودت باهات صحبت کنم حتی یک ساعتم بشینم کنارت باهام حرف میزنی اونقد آغون آغون و اوووه اووه میکنی که من کم میارم وقتیم که زیادی ذوق میکنی چنان جیغی میکشی که خنده ام میگیره خلاصه که خیلی حرف زدنو دوست داری.این عکس مال وقتیه که باهمدی...
17 شهريور 1392

اولین گردش رهام

سلام سلام رهام مامان هفته پیش که رفته بودیم خونه مامان بزرگ تو جلفا فهمیدیم که اونا تصمیم گرفتن برن به روستای نوجه مهر که امامزاده سید محمدآقا اونجاست . واسه ماهم توفیق اجباری شد و باهاشون راهی یه گردش شدیم. خداروشکر میکنم که اولین سفر کوچولویی که قسمتت شد و اولین گردشت یه گردش زیارتی شد کنجدم. قبل رفتن دودل بودم که ماهم بریم یا نه چون هنوز خیلی کوچولویی عزیزکم . میترسیدم هواش بهت نسازه و مریض بشی.اما خداروشکر توی راه که فقط خوابیدی    اونجام که 6-7 ساعتی موندیم آروم بودی و اصلا اذیت نکردی. برگشتنی هم رفتیم پارک کوهستانی جلفا شاممونم همونجا خوردیم      البته اونجا دیگه خسته شده بودی و کلا خوابیدی. خلاصه...
30 مرداد 1392