رهامرهام، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

رهام نفس مامان و بابا

عید فطر رهام

  رهامم با کمی تاخیرمطلب عیدفطر رو برات مینویسم.چون عکسات تو گوشی بود و امروز تونستم بریزمشون تو سیستم. اینجا داریم میریم مهمونی که تو ، تو خواب نازی     حتی تو ماشینم تا برسیم بیدار نشدی . تو بغل بابایی لم دادی و لالا کردی       اولین عید فطری که کنارمون بودی رو به فال نیک گرفتیم و این کادو رو به عنوان هدیه فطریه بهت تقدیم کردیم .امیدوارم 100 سال عمر کنی و از این عیدا و عیدیای  خوب و قشنگ ببینی مبارکت باشه جوجه مامان       این هدیه هم از طرف شوهر خاله جونمون ( آقای صادقی ) که زحمت کشیدن برات اسلاید درست کردن     اسلایدر ...
27 مرداد 1392

دوماهگی

کنجد کوچولوی مامان امروز 2 ماهت تموم شد.ورودت به 3 امین ماه زندگیت مبارک پسرکم. خیلی نمیتونم بمونم و مطلب بنویسم برات چون داری گریه میکنی... امروز صبح واکسن دوماهگیتو زدیم و تو خیلی اذیت شدی انگار خیلی دردت اومده و هنوز خوب نشدی چون ساعت 8 شبه ولی تو آروم نشدی .قربون شکل ماهت بشه مامان خدا کنه تب نکنی چون اصلا طاقتشو ندارم.دعا میکنم زوده زود بهتر شی چون خیلی بی حالی و درد میکشی اینام عکسای بعد واکسنته ببین نازم چه قدر بی حال و حوصله ای.....!!!!! جون مامان زود خوب شو دلم داره میترکه آخه عزیزکم   ...
23 مرداد 1392

ختنه

پسر گلم روز پنج شنبه 1392/05/10 یه روز خاص برا تو بود.... روز ختنه کردنت روزی که مسلمون واقعی شدی.... پریروز با بابات و مادربزرگ بردیمت و اون دودول کوچولوتو ختنه اش کردیم.البته من موقع عمل پیشت نموندم آخه دلم طاقت نمیاورد واسه همون رفتم بیرون.اما از همون بیرونم صدای گریه هات دلمو ریش ریش میکرد.هی دعا میکردم که زودتر تموم شه و تو هم دیگه گریه نکنی.یه ربع نیم ساعتی طول کشید تا بابایی اومد بیرون و گفت که بیا تو تموم شد. قربون شکل ماهت برم جوجوی من. بعدش ازونجا رفتیم خونه مادربزرگت که به کمک اونا بتونم یکی دوساعتی از تو مراقبت کنم و خدای نکرده اتفاقی برات نیفته آخه مامانیت یه کم ترسوئه...خوب دست خودم نیست روت حساسم. میترسیدم بلد نباشم ...
12 مرداد 1392

یه سری عکس جدید

سلام به همه دوستای گلم که به وبلاگ ما سر میزنن رهام جونم 10روز مونده تا 2ماهه بشه ولی کارای بزرگتر از سنش رو انجام میده.مثلا میذارمش رو بالش خودش برمیگرده،یا گردنشو این ورو اون ور میچرخونه،دستاشو که میگیریم خودش سرشو قشنگ بلند میکنه،که این کارا مال بعد 3-4 ماهگیه.ماشالا وروجکی شده که نگو.با خنده هاشم که قند دلمو آب میکنه. این چند هفته ای اتفاق خاصی برای گل پسری نیفتاده بود که وبشو آپ کنم ولی خودش حسابی بزرگ شده بهتر دیدم عکسای جدیدشو بذارم تا هم خاله هاش ببینن هم یادگاری بمونه. عکسا تو ادامه مطلب یک عدد فندق دوست داشتنی   پسری با موهای خروسی         خوب مامان جونم میخو...
10 مرداد 1392

یک ماهگی

وروجک مامان امروز دقیقا یک ماه از دنیا اومدنت میگذره.قند عسلم تو این مدت خیلی سختی ها کشیدم هم سختی بعد زایمان هم گریه ها و بی قراریها و مریضی هات و رفت آمدهامون به بیمارستان به خاطر زردی که داشتی ووو.... با اینکه اکثر اوقات دست تنها بودم و شرایط سخت بود واسم اما همین که یه بار بغلت میکنم و یه نگا تو چشمات میندازم همه سختی ها فراموشم میشه. اینو بدون واقعا نفس مامان و بابایی خدا همیشه حافظ و نگهدارت باشه و تورو برا ما نگه داره. تو این یه ماه حسابی مردی شدی واسه خودت.خداییش پسر خوبی بودی واسم.همین که گریه و بی قراری الکی نداری و شبا خوب میخوابی  خودش خیلیه. عزیزم این کارت تبریکم آقاصاذقی(شوهرخاله) واست درست کرده دستش درد ...
22 تير 1392

آخرین احوالات گل پسر

سلام قندعسلم مامانی این روزا خیلی شلوغی میکنی و نمیذاری کارامو بکنم تا میذارمت زمین شروع میکنی به گریه با اینکه نه گشنته نه جات کثیفه یا چیزی فقط میخوای پیشت بمونم و بغلت کنم. اینطوری نمیشه که مامان جان .... پس کی کارای خونه رو بکنه و واسه بابایی غذا درست کنه؟؟؟ پسرکم یه کمی باهام را بیا خوب .... نگا کن دیروز از بس کلافم کردی بلاخره آوردمت آشپزخونه پیش خودم گذاشتمت رو کابینت. تا گریه میکردی میدویدم باهات یه کم بحرف میزدم آروم میشدی دوباره یه کم کارمیکردم و یه کم کنارتو وایمیسادم اما دیدم نه اونطوریم خطرناکه ورجه وورجه میکنی میفتی زمین حالا بیا و درستش کن ، همشم که نمیشد حواسم به تو باشه توهم که گریت بلند شد باز مجبور شدم کلا کار...
19 تير 1392

پستونک

چندروز پیش همین طوری داشتم باهات بازی میکردم یه لحظه گفتم ببینم پستونک میخوری یا نه واسه همین یه دونه پستونک کوچولوی سیلیکونی که گرفته بودم رو آوردم و گذاشتم دهنت(البته واسه دهنت خیلی بزرگ بود) اولش نمیگرفتی ولی بعدش قول خوردی و فک کردی میخوام شیر بدم بهت چنان محکم میمکیدی که نگو .دو سه دیقه ای همون طور دهنت نگه داشتی اما بعدش انگار متوجه شدی که کاسه ای زیر نیم کاسه هست واسه همون یه خنده ای کردی و انداختیش بیرون . بعدشم دیگه هرچی کردم نه اون روز نه روزای دیگه پستونک نخوردی... ...
19 تير 1392

زردی

رهام مامان.... روزی که مرخص شدیم از بیمارستان خیلی خوشحال بودم که زردی نداری اما غافل از اینکه  قراره همه نی نی ها این مرض رو تجربه کنن. 4-5 روز بعد اینکه اوردیمت خونه رنگ و روت عوض شد که نشونه های زردی بود دکتر وآزمایش که بردیمت مشخص شد زردی داری البته درصدش خیلی کم بود که با قطره درست میشد دوسه روز بعد دوباره بردیم ازمایش که عدد زردیت کم نشدالبته زیاد جای نگرانی نبود اما بازم بابایی ریسک نکرد و  واسه همین تصمیم گرفت دستگاه رو بیاره خونه و توخونه بذاریمت تو دستگاه و مراقبت باشیم. قندعسلم دوروزم گذاشتیمت تو دستگاه که خوب خوب شی الانم چندروزه که حسابی شیر میخوری و خوابتم خوب شده و سرحال تری اما یه ذره بازم چشات زردن ...
12 تير 1392

برگشتیم

سلام خاله ها من و مامان چندروزی بود رفته بودیم شهرستان خونه مامان بزرگ جونم تا اونجا بیشتر بهمون برسن و زودتر حال مامان و من خوب بشه.واسه همین این چند روزه نبودیم 2روزه که برگشتیم و مامان میخواد بازم از اتفاقایی که این روزا افتاده بنویسه. خاله جونا عکسامو نگا کنید ببینید تو این چند روز چقد بزرگ شدم........... البته باید به مامان بگم واسم اسپند دود کنه عکس ها در ادامه مطلب تو این عکس خاله مینا شال مامان رو سرم کرده تا دختر بشم البته لحاف تشک دختر خاله ام هستی رو هم انداختن زیرم دیگه همه چیم دخترونه شده اینجام تازه از حموم در اومدم و خواب حسابی بهم چسبید همشم که وقتی خوابم ازم عکس گرفتن بابا از چشمای نازمم ...
11 تير 1392