رهامرهام، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

رهام نفس مامان و بابا

آخرین پست در آخرین لحظات سال 93

یه دور دیگه هم دور خورشید زدیم یه سری پیاده شدنو یه سری سوار نمیدونم چند دور دیگه مونده اما امیدوارم این دور به همه خوش بگذره!! اميدوارم امسال سالي باشه واست پر از شادي پر از هيجان، پر از خنده هاي بلند، پر از گريه هاي از سر شوق، پر از آخ جون گفتن و هورا کشیدن پر از بودن با كسايي كه دلت ميخواد. پر از دوست داشتن و دوست داشته شدن. پر از عكس هاي يهويي پر از لباس هاي رنگي رنگي پر از دوست دارم هايي كه انتظارشو نداري پر از بغل كردن عزيز ترينات پر از تلفن هاي غير منتظره پر از سفر هاي دسته جمعي پر از مهربون تر شدن پر از عيدي پر از هواي خوب پر از امروز چه خوشگل شدي☺ پر از تجربه هاي جديد پر از آهنگهايي كه باهاش خاطره داري پر ا...
1 فروردين 1394

21 ماهگی

عزیز مامان .... میبالم به داشتنت...و برای تک تک ثانیه ها خدا را شاکرم و ازخدا می خواهم همیشه محافظ خودت و نگاهت باشد...این روزها مال توست رشد کن اندیشه کن گام بردار بخند بازی کن کودکیت رابساز با همه توانت.......آینده در دستان کوچک توست...عمرم...من روزهای پر از موفقیت ها ی رنگارنگ تو را میبینم همین نزدیکی هاست... همین حوالی!   بزرگمرد کوچک خونه ما               ماهه شدنت مبارک کلی عکس تازه داریم انشالاه در اولین فرصت میام و این پست رو تکمیل میکنم.   (برداشت از وبلاگ سایمان جون) ...
22 اسفند 1393

اتفاقات بهمن و اسفند 93

مامان تنبل رهام باز با کلی تاخیر و عذرخواهی اومده پیش دوستای گل و آقاپسری تا از ماجراها و خبرهای جدید بنویسه. اول ازهمه بذار ازخودت و کارها و شیطنات بگم که خیلی وقته چیزی ننوشتم. شیطونی و بازیگوشیت که چیز بدیهی هم است نه تنها کم نشده بلکه روز به روز داره شدت پیدا میکنه.خیلی شیرین تر از قبل شدی میتونم بگم شدی عسللللل.کلمه های آبابا,گل(بیا),سو(آب),بل(بله),گه دی(اومد),دو(دوغ),اوتو(اتو) به دایره لغاتت اضافه شده .البته تا جایی که یادم اومد نوشتم.خداروشکر داری راه میفتی تو صحبت کردن.درسته تصمیم کبری گرفته بودم سر از شیرگرفتنت اما دلم طاقت نیاورد و هنوز روند می می خوردن ادامه دارد خودت که خیلی همراهی میکردی و اصلا در طول روز یادت نمیفته ...
13 اسفند 1393

20 ماهگی

رهام جان      ماهگیت مبارک عزیزم,عمرم,نفسم,هستی مامان 20 ماهه شدنت مبارک 20 ماه عاشقی,20 ماه لحظه های شیرین و تکرارنشدنی,20 ماه  ذره ذره قد کشیدن و بزرگ شدن تو در یک چشم بر هم زدنی اومد و گذشت و ازین 20 ماه فقط و فقط خاطراتش باقی موند. روزی میرسه که این 20 ماه میشه 20 سال و مطمئنم اون روز هم مثل الان برام شیرین و دوست داشتنی و عزیز خواهی بود. خدایا رهام تنها دارایی زندگی من و باباشه,خودت مواظب و پشت و پناهش باش.آمین   ...
22 بهمن 1393

بهمن ماه مامان رهام

سلام و صد سلام بر دوستان باوفای خودمون و آقارهام خودم زودتر اخبارو بگم و برم که ساعت 12.5 شبه و بدجور خوابم میاد.  12 بهمن تولدم بود.از قضا تا ظهر مدرسه بودم وخسته... اما با اومدن به خونه و سورپرایز همسر مهربون و گلم که واقعا سنگ تموم گذاشته بود کلی خوشحال و سرحال شدم و خستگی از تنم در رفت. چندتایی عکس گرفتیم که دیگه همشون درحد گذاشتن تو وبلاگ نیست البته دوسه تاشو گلچین کردم واسه یادگاری میذارم ادامه مطلب. سیزده بهمن رفتیم خونه مامانم تاچندروزی بمونیم و استراحت و تجدید قوا بکنیم برای نگه داشتن رهام .من و رهام موندیم و بابایی برگشت خونه خودمون که به کارش برسه. از روز 14 بهمن شروع کردیم به پروژه از شیر گرفتن رهام.وااااااااا...
17 بهمن 1393

پشت صحنه کارتون دیدن رهام

از بس موقع عکس انداختن ورجه وورجه میکنه این رهام خان که مجبور شدم وقتی مشغول کارتون نگاه کردن ازش عکس بندازم تا 19 , 20 ماهگیش بدون عکس نمونه. هروقت میشینه پای تی وی یا لب تاب اینطوری یه پاشو میندازه رو اونیکی پاش مثل مردا... عاشق این حرکتشم   چه کارا که نمیکنه ... حرکات آکروباتیک همراه با دیدن کارتون وای یه لحظه مچمو گرفت ... داره کم کم خوابش میاد... ولی در بدترین حالت بیخوابی هم باشه امکان نداره خودش بخوابه که اینجام نخوابید ....باید بیاد بغل من و با می می خوابش ببره اونقد به آچار و پیچ گوشتی واقعی علاقه داشت...
10 بهمن 1393

19 ماهگی

سلام به فندق خودم. 6 روز از 19 ماهه شدن رهام میگذره و امروز دارم پستشو میذارم.عصبانی و ناراحت نشو گلم.آخه لپ تاپ رفته بود تعمیر و بعدشم نت نداشتیم که امروز تمام شرایط جور شدم و اومدم ورودت رو به ماه 20 ام از زندگیت تبریک بگم. گل پسر مامان هرچی از شیطنتات بگم بازم کم گفتم.هرچی بزرگتر میشی مامان و بابارو بیشتر خسته  می کنی.از بسکه شلوغییییی. این چندوقتی که نبودیم اتفاق خاصی نیفتاده و خبر تازه یا جالبی نداشتیم.فقط اینکه از دیروز امتحانات تموم شدن و مامانی باز میره مدرسه و شمام باز میمونی پیش مادربزرگ.خداروشکر اصلا هم اذیت نمیشی و اذیت نمیکنی مادر رو.پیش مادربزرگ که هستی خیلی آروم و مودب و حرف گوش کنی اما مامان و بابارو که میبینی ...
28 دی 1393