رهامرهام، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

رهام نفس مامان و بابا

17 ماهگی

گل وجودم,نفسم,عمر مامانی سلام       یکی یه دونه  17 ماهه شدنت مبارک. روزها از پی هم میگذرن و رهام داره بزرگ و بزرگتر میشه و هر روز شیرینتر و خواستنی تر از روز قبل.به جرات میتونم بگم این روزها یعنی یکی دو هفته اخیر و 17 امین ماه , رهام خوردنی تر و خواستنی تر و دوست داشتنی تر از هر وقت دیگه شده.طوری که صبح تا شب از دست بوسه ها و ناز ونوازش و بغل کردنای ما در امان نیست.کارجدید وکلمه تازه ای هنوز یادنگرفته جزاینکه خودش میتونه قاشق بگیره دستش و کم کم غذارو بدون کمک بخوره ویه چیز دیگه اینکه علاقه شدیدی به کامیون و تریلی و ماشینای بزرگ داره وهرکجا ببینتشون باجیغ و داد وخوشحالی نشونمون میده.تازه چندتا ک...
18 آبان 1393

روزهای پاییزی ما

سلام بر تک تک دوستای گلمون با یه تاخیر نسبتا زیاد اومدیم تا از رهام و کاراش بگیم. رهام کوچولوی شیطون بلای ما یکی دوهفته ای هست که خیلی پسر منطقی و آروم و بسیارحرف گوش کنی شده و دیگه اصلا اصلا اذیت نمیکنه مامانی رو.خیلی از ساعات روز رو به بازی با خودش و مخصوصا آشپزی میگذرونه .یکی از غذاهاش همین آش هست که فعلا موادشو نریخته بهترم هست که عکس غذاهای آماده شدشو نذارم چون کلا از آشپزی و غذاخوردن میفتید تازه میچشه ببینه نمکش کم نشده باشه خخخخ و بیشتر اوقاتم کمک دست مامانش میشه هرچی بهش بگم واسم میاره.با اینکه هوا خیلی سرده و ما نمیتونیم بیرون بریم ولی آقارهام زیاد بی تابی نمیکنه و کنارمامان و بابایی روزای کسل کننده پاییزی...
10 آبان 1393

16 ماهگی

ماه  هم تموم شد.هورااااااا   یکی دوماه اخیر که کمتر برات نوشتم ماشالاه کلی کار تازه یادگرفتی وپیشرفتت زیاد بوده .اتفاقات خوب زیادی هم داشتیم که از بس تنبلی کردم و ننوشتم اکثرشون یادم رفته.ولی خوب انشامونو باید از یه جایی شروع کنیم دیگه... ازنظرحرف زدن یه ذره بهترشدی و بیشتر باباتو صدا میکنی تا منو.دندونات 12 تاس و 13امی هم تازه سفید شده و به همین خاطر چندروزه تب و اسهال شدید داری.عاشق اینی که چندتاچیزو بریزی داخل یه ظرف و آب بریزی توش و تندتند قاطی کنی و همشون بزنی مثلا داری غذا درست میکنی تازه بعضی وقتا دستمو میگیری و میبری آشپزخونه تا چیزایی که لازمته و دستت نمیرسه مثل نمکدون یا بشقاب دیگه یا تکه نونی چیزی به...
22 مهر 1393

یک روزبازی و شادی با رهام (پست جامونده)

این عکسا مال هفته پیش هست که نمیدونم آفتاب ازکدوم طرف دراومده بود و آقارهام چندساعت به طور پیوسته مامانش رو اذیت نکرد و مشغول ورزش و بازی بود.البته من کنارش بودما و حق جم خوردن نداشتم و باید بروبر نگاش میکردم و هروقت آقاکوچولو دستور میفرمود براش دست و هورا میکردم ولی خوب از آویزون شدن بهم خیلی بهتربود. پست بعدی از کارای جدید رهام و اتفاقات جدید انشالاه مینویسم.الان زیاد حوصله تایپ ندارم هم خسته ام هم رهام اجازه نمیده. بریم سراغ اون روز و عکساش قربون اون لپ های پف کرده ات بشه مامان این دوتارو درحال ملق بازی شکارکردم توپ کوچولوت رفته زیر مبل و داری سعی میکنی درش بیاری ...
2 مهر 1393

رهام و قابلمه (پست جامونده)

 مامان تنبل رهام بعداز 2 هفته اومده مطالب جامونده رو بنویسه اتفاقات زیادی تو این مدتی که نبودیم رخ داده که انشالاه سرفرصت همه رو میگیم.این پست رو اختصاص دادم به قابلمه .بله قابلمه ای که یکی از بهترین اسباب بازیای موردعلاقه رهامه. ازاولین روزی که تونستی اشیارو بگیری دستت و بازی کنی باهاشون این قابلمه جز اون اشیا بوده وهست و خواهدبود.همه جوره ازش استفاده میکنی.یا توش آشپزی میکنی یا به عنوان طبل میکوبی و با صداش حال میکنی یا وسیله ورزشی میکنی و ازش بالا پایین میپری بعضی وقتام صندلیته،روش میشینی وکارتون نگا میکنی یا کلاهش میکنی و میذاری روی سرت ویا اینکه بیچاره رو سبد اسباب بازیای ریزت میکنی ... خلاصه اینکه...
30 شهريور 1393

15 ماهگی

سلام پسر ماه من    ماهگیت مبارک      یک ماه دیگه از روزهای قشنگ با تو بودن رو سپری کردیم و شما آقا کوچولوی ناز 15 ماهه شدی. عزیزدردونه مامان و بابا همیشه برات بهترین ها رو میخواییم امیدوارم توی بزرگ کردن و تربیتت هم بهترین باشیم. خیلی دوست داریم رهام جان.15 ماهگیت مبارک   ...
22 شهريور 1393

اتفاقات تازه...

((پیشاپیش از طولانی بودن پست معذرت میخوام)) سلام آقا رهام شیطون بلا خودت میدونی برا چی اینطوری شروع کردم وروجک خان... بله دیگه چون حسابی پرانرژی و بازیگوش شدی و مامانی رو خیلی خسته میکنی... الان دوستای وبلاگی میگن بچه ها همشون شلوغن رهام قیافه مظلوم و آرومی داره چرادیگه اعتراض میکنی... نه والا این بچه قیافش غلط اندازه ...آخه ازدست انرژی که داره حال و روز خوشی ندارم صبح تا شب درحال ورجه وورجه وشیطنت و خرابکاریه یه دیقه هم یه جا بند نمیشه استراحت بکنه،دیروزم اونقد نق نقو و بدعنق شده بود که آخرسر نشستم قشنگ سیر گریه کردم .ازشانسم باباییش هم دیراومد خونه تا یه ذره نگهت داره. زود به زود آب میخواستی ،تشنت نبودا الکی ک...
16 شهريور 1393